کودکی که هستی من شد

نشسته‌ام روی لبه‌ی تخت.

غرقِ در تاریکی.

بی‌وقفه حرف می‌زنم.

حرف می‌زنم که نترسم.

مثل کسی که در تاریکی از دستش حایلی بسازد در برابر خطر، این تنها رشته‌ی ارتباط من با اوست.

با صدای من به خواب رفت هر چند که تا به حال مرا ندیده بود اما انگار صدای من به او آرامش می داد، در آن لحظات این آرامش را در اعماق وجودم حس می کردم.

هر بار که گریه می کرد، هیچ کس را یارای خاموش کردن گریه اش نبود، اما من به محض خواندن لالایی می توانستم آرامش کنم، نمی دانم در صدای من چه چیز بود که او را آرام می کرد.

از زمانی که دیدمش تنها یک هفته می گذرد، اما در همین یک هفته شب هایی را که شیفت بودم سعی کردم کنار تخت او باشم تا هر بار که گریه می کند خودم آرامش کنم، هنوز کسی به ملاقاتش نیامده هر چند پرستاران هر روز کنار تخت او حاضر می شوند و با دکتر درباره بیماری اش مشورت و نظر می دهند اما به جز آنها هنوز آشنایی به او نزدیک نشده است، او هنوز بوی آشنایی را نشنیده است.

تازه امروز باند روی چشمانش را باز می کنند او تنها یک سال دارد نمی دانم چه اتفاقی برایش افتاده اما بعید می دانم که روزگار خوشی را تا اکنون گذرانده باشد، گویا از یک حادثه جان سالم به در برده است و تنها صدمه ای که به او وارد شده چشمانش باشد، دکترها امید دارند که بتواند تا چند ماه آینده دیدی هر چند اندک پیدا کند وگرنه باید قرنیه اش را پیوند بزنند.

نمی دانم چرا هر روز به او وابسته تر می شوم. دکترها که بالا سرش می آیند برایم مهم است که چه تشخیصی می دهند، هر بار که پرستار سرمش را عوض می کند و یا لباس هایش را عوض می کند تمام بند بند وجودم ریش می شود.

انگار دوستش دارم، انگار دارم دایه اش می شوم. ای کاش مرا به دایه ای قبول کند. ای کاش ..

من او را دوست دارم هر شب که آرامش می کنم تا ساعت ها سرش روی شانه من است، زمانی که او را بغل می کنم تا شیشه شیرش را به او بدهم با دستانش دستانم را لمس می کند انگار دوست دارد مرا ببیند. اوایل خیلی دستش را به سمت چشمانش می برد تا باند را از روی چشمانش بردارد برای همین مجبور شدیم چیزی شبیه کلاه سرش کنیم تا نتواند دست بر چشمانش ببرد. حالا که قرار است فردا باند چشمانش را باز کنند دل توی دلم نیست، نمی دانم چه خواهد شد، آیا می توانم رنگ چشمانش را ببینم آیا می توانم برق چشمانش را ببینم.

من او را مثل بچه نداشته ام دوست دارم، شاید خودم را به عنوان یک دوست برای گرفتن سرپرستی اش معرفی کنم،

من اورا دوست دارم. یکی دو روز است که متوجه شدم کودک بازمانده از زلزله ی یک ماه پیش است. این یعنی او کسی را ندارد، من او را دوست دارم .. هر شب به شوق در آغوش کشیدنش شیفت می دهم، او حالا همه کس من است، همه آنچه دوست دارم داشته باشم. اکنون او دختر یازده ساله شده است و من مادرش هستم، هنوز برق چشمانش مرا به یاد روزهای اولی می اندازد که به خانه ام آوردمش. او را دوست دارم و می خواهم تا آخر عمرم در کنارش باشم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.