پیرمرد روی نیمکت پارک نشسته بود .
عصا زیر دو دستانش بود و چانهاش را روی پشت دست گذاشته بود و به دانه خوردن گنجشکها و یا کریمها نگاه میکرد.
چند ماهی کارش این بود که سر ساعت ۸ از خونه بیرون بزند و خودش را به پارک برساند تا به این پرندهها که تنها همدم او بودند دانه بدهد.
همسرش به رحمت خدا رفته بود و او مجبور بود خانه پسرش زندگی کند.
این تصمیمی بود که دیگران برای او گرفته بودند.
البته عروس خوبی داشت اما زیاد خونگرم نبود. انگار او هم از این تصمیم راضی نبود ولی چاره ای نداشت.
یک روز از سازمان بورس با او تماس گرفتند و گفتند که به کارگزاری مراجعه کند و سهامی که سالها پیش داشت سود آن را بگیرد.
فردای آن روز به قصد رفتن به بورس از خانه بیرون رفت ولی به کسی چیزی نگفت، بالاخره بعد از پرس و جو و نشانی گرفتن، کارگزاری را پیدا کرد و با تحویل دادن مدارک متوجه شد مبلغ زیادی را بابت سهام به او تعلق میگیرد.
با شنیدن مبلغ به این فکر افتاد که حالا شاید بتواند یک خانهی نقلی برای خود دست و پا کند تا کم کم به تنهایی زندگی کند.
بدون اینکه به کسی بگوید چند روزی را دنبال خانه گشت و بالاخره خانه ای پیدا کرد و خرید.
برای تهیه وسایل اولیه برای زندگی در آن خانه به سمساری رفت لوازمی را که نیاز داشت خرید.
راجع به خرید خانه به پسر و عروسش چیزی نگفت، به آنها گفت خانه یکی از دوستانش که به تازگی همسرش را از دست داده زندگی خواهد کرد تا هیچ کدامشان تنها نباشند.
با گذشت چند ماه پیرمرد به تنهایی و استقلال خودش عادت کرده و کمتر به پارک سر میزنه ولی جالبه که اون پرندهها حالا دانهشان را در حیاط کوچک پیرمرد کنار باغچه ای که تنها ی درخت نارون و چندتا شاخه ریحون و شاهی و تربچه کاشته میخورند.
هر بار که کسی از دوستان و آشنایان یا پسرش به او سر میزنند به آنها میگوید دوستش به شهرستان رفته تا سری به فرزندانش بزند.
حالا پیرمرد خوشحال ترین پیرمرد دنیاست و از زندگی راضی است و خدا را شکر میکند که زمانی با تمام سختی و مخالفتهای دوستان سهام یک شرکت را خرید و حالا میتواند از ثمره این سختی بهره ببرد.
آخرین دیدگاهها