رها از زندان بیماری

امید داشت که بتواند جلوی پیشروی ویروس را در بدنش بگیرد، اما هر کاری می‌کرد، این ویروس در بدنش بیشتر رخنه می‌کرد و او هر روز ناتوان‌تر و بی‌رمق‌تر از دیروز بود، اما همچنان جوانه امید در وجودش سبز بود.
دیگر باید همه چیز را می‌پذیرفت هر چند بد، هر چند سخت، اما می‌توانست با پذیرفتن حقیقتت، راحت تر با آن کنار بیاید.
دستگاه به دستش و اکسیژن به دهانش وصل بود، از پنجره بیرون را نگاه کرد، هوا صاف و آفتابی بود، روز خوبی برای تفریح کردن و خوش گذراندن بود.
دلش میخواست که هوای اتاقش با هوای بیرون آمیخته شود دکمه را فشار داد تا پرستار بیاید، بعد از چند لحظه پرستار نگران وارد اتاق شد، پرستار با لبخند به او نزدیک میشد.
-طوری شده، چه کمکی از دستم برمیاد.
در حالی که با دستش ماسک روی صورتش را پایین می‌آورد.
-بیزحمت لای پنجره را باز می‌گذارید،
پرستار کنار پنجره آمد و نگاهی به او و سپس بیرون انداخت، در حالی که پنجره را باز میکرد،
– چه هوای خوبی، دیگر کاری ندارید عزیزم.
– نه متشکر .
– بازم کاری داشتید من را صدا بزنید.
– حتما ممنون.
بعد از رفتن پرستار، نگاهی به بیرون انداخت، حالا نسیم ملایمی در اتاق وارد شد و هوای خوشی ایجاد شد.
برگ‌های درختان در حال تکان خوردن بودند، همان طور که به بیرون نگاه می‌کرد چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید.
خودش را در فضایی تصور کرد که همیشه قبل از این آرزو داشت، چند سالی از مبتلا شدنش به این بیماری میگذشت. او آرزوی دویدن داشت، آرزوی پرواز داشت، آرزوی دیدن دریا و جنگل داشت، خیلی وقت بود که به خاطر این بیماری نتوانسته بود به دیدن دریا و کوه و جنگل برود، هر چند اگر میخواست هم توانایی انجامش را نداشت.
او خود را در مسیر کوه‌پیمایی فرض کرد، احساس می‌کرد در این وقت روز یک کوه‌نوردی جانانه می‌چسبد.
با یادآوری آخرین کوهنوردی که رفته بود در آن رویا قدم گذاشت.
فکر میکرد، این کوهنوردی رویایی، به تنهایی و بدون همراهی دوستانش هم می‌تواند حالش را بهتر کند.
آهسته و آرام از مسیری که براثر تردد حالا مشخص‌تر است با کمک عصا و نگاهی به بالا قدم برمیدارد.
هر چند با دستمالی پیشانی‌اش را بسته است اما باز هم سعی می‌کرد آهسته راه برود تا عرق نکند.
به شوق رسیدن به آن ارتفاع و حس وزش ملایم باد روی صورتش قدم‌ها را کمی تندتر برمیداشت.
چند سالی بود که به کو‌ه‌نوردی نرفته بود. قبل از بستری شدنش هر هفته جمعه‌ها با خانواده و دوستانش به کوه می‌آمدند و بعد از خوردن صبحانه برمی‌گشتند.
مسیر بالا رفتن و رسیدن به قله با همه سختی برایش لذت بیشتری داشت.
زمانی که به پایین کوه می آمدند، احساس تمام شدن و به نقطه رسیدن برایش سخت بود.
او از مسیر بیشتر لذت میبرد تا رسیدن به مقصد.
او هیچگاه دوست نداشت عمر سفر به پایان برسد.
جالب بود که هر هفته این سعود برایش تکراری نمی شد و برایش تازگی داشت.
حالا داشت قدم به قدم به قله نزدیک و نزدیک‌تر میشد، همچنان تنها بود و حتی کسی هم از آن مسیر عبور نمی‌کرد، رفت و آمد در آن مسیر کم شده بود.
هنگامی که به قله رسید احساس کرد مثل یک پرنده آزاد شده از قفس است، چشمانش را بست و سعی کرد سنگینی باد را روی تنش، زیر دستانش و حتی صورتش را بیشتر حس کند.
دستانش را به دو طرف دراز کرد، خودش را مانند یک عقاب در آسمان آبی، رها و آزاد فرض میکرد.
حالا آسمان رویایی، قلمرو او بود.
از این رویا احساس قدرت می‌کرد هر چه وزش باد بیشتر میشد بیشتر احساس رها شدن داشت.
صدای بوق دستگاه‌ها اتاق را پر کرد، همه پرستاران در اتاق حاضر شدند، پرستار دیگری در حال پیج کردن دکتر بخش بود. هر کس دوست داشت اگر کاری از دستش بر می آید برای او انجام دهد.
دستگاه شوک آماده شد، حتی آن دستگاه هم نتوانست برای دوباره تپیدن قلبش کاری کند، همگی ناراحت بودند تا اینکه صدای ممتد بوق دستگاه، اعلام آتش بس داد.
پرستاری که لای پنجره را باز کرده بود به او نزدیک‌ شد، دید که گوشه چشم او اشکی در حال چکیدن است.
با دیدن اشک و لبخندی که بر چهره بیمار نشسته بود، فکر کرد که بیمار از پایان گرفتن این بیماری خوشحال است، حالا جسم بی‌جانش آرام و بدون درد شده بود.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.