یک خاطره تلخ

یادش که می افتم قلبم درد می گیرد، از شدت ناراحتی اشک در چشمانم حلقه می زند تا شاید این درد کمتر شود، الان سالها است که ندیدمش، دلم خیلی برایش تنگ شده، دلم برای چهره اش، دلم برای نگاهش، دلم برای تن صدایش، دلم برای تمام لحظه هایی که کنارش بودم و کنارم بود، دلم برای شب هایی که با قصه های او با هم می خوابیدم، دلم برای روزهایی که با هم غذا می پختیم و می خوردیم تنگ شده. حیف، یادم می آید آخرین غذایی که درست کرد را برایم مو به مو توضیح داد: باید اول پیازش را تفت بدی بعد کم کم بهش زردچوبه اضافه کنی بعد یکم رب می زنی، ربش هم که باهاش تفت خورد بعد گوشت را بهش اضافه می کنی و بعد چهار تا لیوان آب بهش اضافه می کنی و صبر می کنی که به دل بجوشه تا گوشت بپزه، نیم ساعت مونده به اینکه از روی گاز برش داری یک سیب زمینی متوسط را هم پوست می گیری و چهار قاچ می کنی و میندازی توش، به به.
همیشه حسرت اون آخرین غذا به دلم مونده و هست، ای کاش اون آبگوشت را با هم می خوردیم. می دونید چی شد؟ بابام که از سر کار آمد گفت: شام خونه یکی از دوستام دعوت شدیم حاضر شید تا راه بیافتیم، این طور بود که قسمت نشد دور سفره کنارش بشینم و با لذت اون آبگوشت را بخورم.
هنوز بعد از سال ها که از مراسم خداحافظی همیشگی از بی بی می گذره همچنان روزها و لحظه هایی پیش می آید که دلم برایش خیلی تنگ میشه، دلم برای چهره اش، برای نگاهش، برای تن صداش، برای تمام اون لحظه هایی که کنارش بودم و کنارم بود تنگ میشه، برای شب هایی که کنارش می خوابیدم و برام قصه تعریف می کرد، تنگ میشه ..
به جز خاطره تلخ به خاک سپردنش، تمام آنچه از او به یاد دارم، سراسر قصه ها و افسانه های قدیمی است که برایم تعریف می کرد. از شنیدن این همه قصه و خاطره ارزشمند از او سپاسگزارم.

بماند به یادگار در ۲۸/۱۰/۱۴۰۰

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.