ذهن آزاد

احساس می کنم در زندانی حبس شده ام. زندانی که خودم در پی سال ها با افکار مخوف و تاریک ساختم. زندانی که آجر به آجرش را روی هم گذاشتم و حالا خودم را درونش می بینم. جایی که می خواستم سیاه نباشد اما شد، جایی که می خواستم سرسبز باشد اما عاری از آبادی است، مکانی که دلم میخواست آسمانش هوایی صاف و آفتابی داشته باشد اما ابرهای خاکستری سرتاسرش را پوشاند، مکانی که دلم می خواست رفت آمدی درش باشد، اما تنها کسی که به آن راه دارد خودم و افکار مخوف و تاریک هستند.
من دلم زندان نمی خواست، دلم مزرعه ای زیبا و سرسبز می خواست، مزرعه ای که در آن صبح ها خروس خوان از خواب بیدار می شوی و باید غازها و گوسفندانش را همراه با سگ گله به چراگاه ببری. چراگاه، دشتی وسیع بود. بوی عطرش مست کننده بود، بوی خوش سبزه ها و شبدر ها.

اسم این گیاهان را نمی دانستم؛ ولی با دیدنشان به وجد می آمدم، من تک تک آن گیاهان را دوست داشتم و با بوی هر کدامشان احساس خوش آزادی را تجربه می کردم. زمانی که روی زمین دراز می کشیدم نور تند آفتاب، به چشمانم تابیده می شد و می توانستم با کلاهی، تندی اش را ملایم کنم. چند دقیقه ای غرق در سکوت دشت می شوم.
با حس کردن باد لحظه های شیرین آزادی را در خود صد چندان می کنم. در لابه لای گلها به دنبال پروانه ای می دوم. با دیدن گل های یاس به سمت شان می روم تا طعم شیرین شهد شان را بچشم. خورشید با رنگ های صورتی، قرمز و نارنجی باری دیگر به نمایش خود پایان می داد. لحظات مسحور کننده غروب خورشید مرا به خانه فرا می خواندند. به امید خورشید فردا به خانه بر می گشتم. خانه ای که درش امنیت موج می زند، خانه ای که می توانم خودم باشم، اعضای این خانه مرا همان جور که هستم می پذیرند.

من عاشق این مزرعه رنگارنگم، من عاشق تک تک حشرات و حیوانات اینجا هستم. من عاشق این آسمان بیکرانم، من عاشق خورشید عالم تابم، من لحظه های حضور در این دشت شگفت انگیز را دوست دارم، هر روز برای من مثل یک هدیه است، هر روز اینجا برای من یک تجربه شیرین است، حالا خودم را دوست دارم. حالا در خانه ام هستم.

وقتی به خودم می آیم، همچنان خودم را در زندان تاریک ذهنم می یابم. شاید بتوانم افکار جدیدم را با افکار مخوف گذشته جایگزین کنم. شاید بتوانم، نه حتما می توانم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.