چرا زندگی منطق داستان را ندارد ؟

ای کاش زندگی واقعی هم منطق داستان ها را داشت، ولی انگار هیچ چیز با منطق نمی خواند ، اصلا هر کاری می کنم حتی هر رویه را که با ذهن ناقصم تفسیری برایش پیدا می کنم، باز هم آن طور که من پیش بینی می کنم و برایش خودم را از هر لحاظ آماده می کنم پیش نمی رود.

یعنی شاید شاخه هایی یا رگه هایی از آن به آن سمت و سو حرکت کند اما در آخر و در نگاه کلی آنچه دیده می شود، تنها بی منطقی است، تنها بی رحمانه بودن دنیا و جهان برایم آشکار و به وضوح دیده می شود.

نمی دانم ما آدم ها چگونه و چطور دوام آورده ایم، اما باز هم هر روز با طلوع خورشید سعی می کنیم با لبخندی مصنوعی تر از دیروز و با ذهنی مقاوم تر به آینده، روز را با امیدک هایی شروع کنیم و در آخر شب باز با بی میلی و با هزاران فریاد در ذهن خموشمان آن را به پایان می رسانیم .

ذهنی که کار و پیشی بینی هایش را کرده بود، حالا او چه کاره است که همه چیز بر خلاف آنچه که فکر می کرده است پیش رفته .

ذهن خسته در واپسین لحظات شروع آرامش و استراحت، تازه زمان تازیانه خوردنش فرا می رسد که چرا این شد چرا چنان شد و چرا چرا .. چراهایی که قبلا برایشان کلی راه حل داشت اما وقتی کارها به گونه ای دیگر پیش رفت حالا حتی یارای مقابله با آنها را هم ندارد. چون هیچ چیز آنطور که او پیش بینی کرده بود پیش نرفته است .

و او این اتفاق را تا این نقطه از زندگی اش همیشه و هر لحظه تجربه کرده است. دیگر نمی تواند تحمل کند و حالا نیاز به یک تغییر دارد.

چه تغییری بالاتر از نبودن و نیست شدن. حالا وقتش رسیده که ..

بله باید خودش را از این گرداب خلاص کند و خودش را بیرون بکشد .

حالا زمان خود کشی رسیده بود.

چهارپایه ای را در همان تاریکی شب زیر پایش گذاشت و رویش رفت و خودش را با طنابی که قبلا چندین بار خودش را با آن آویزان کرده بود دور گردنش انداخت و چهارپایه را از زیر پایش کنار زد.

و حالا شروع رعشه و دست و پا زدن بود.

و باز هم مثل دفعات قبل نتوانست.

و آنچه که پیش بینی کرده بود،آنطور پیش نرفت و، باز روز از نو روزی از نو.

و این داستان ادامه دارد ، و ای کاش زندگی هم منطق داستان ها را داشت.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.