فصل اول

فصل اول

 

روز یکشنبه ۵ دی ماه ۱۴۰۰

 

سپیده زده بود و صدای آواز گنجشکان درخت نارون به گوش می رسید ، آسمان ابری ولی صاف بود ، نسیمی در حال وزیدن بود ، بالاخره به دنیا آمد ، مادر در حالی که اشک شوق از چشمانش سرازیر بود او را در آغوش کشید و با لبخندی به او سلام داد . و حال ، تمام آن سختی و دردی را که تا به دنیا آمدن نوزاد  که بیش از نیم روز کشیده بود فراموش کرد .  این سومین فرزند او بود پدر بسیار خوشحال بود و بابت سلامتی همسر و نوزاد تازه متولد شده اش سجده شکر به جا آورد .. نامش را حسین گذاشتند .

شب گذشته پدر با دو نفر مهمان وارد خانه شده بود پدر معتقد بود که ثواب دارد به مسافر در راه مانده کمک و حتی جایی برای استراحت به او بدهی ، آنها مسافرانی بودند که برای رفتن به شهر از آن ده عبور می کردند و چون شب شده بود و در آن ده جایی برای گذراندن شب نبود آنها را به خانه آورده بود ، این عادت همیشه پدر بود ، او بسیار مهربان و دستگیر مردم بود ، تعدادی از اهالی روستا و کسانی را که دستشان به دهنشان نمی رسید را حمایت و یاری می کرد و به امور آنها رسیدگی می کرد .

با به دنیا آمدن نوزاد سالم او چند دانه خرما را جلو مهمانان گذاشت و به آنها گفت شیرینی سلامتی فرزندانم است نوش جان کنید ، آنها بعد از اینکه لقمه نان و شیری خوردند از آنها خداحافظی کردند و برای رسیدن به مقصدشان به راه افتادند .

پدر کشاورزی و هم خشت گلی درست می کرد ، ولی اکثر مردان ده بر روی زمین های اربابان کار مشقت بار کشاورزی را انجام می دادند ، به حدی این اربابان وقیح شده بودند که خود را مالکان زمین خدا می دانستند، اما حیف که کسی یارای مخالفت و اعتراض نداشت . زمانه بدی بود و حالا با وجود قحطی که برای چندمین بار ایران را در محاصره خود قرار داده بود همه بسیار محتاط تر از قبل با اربابان رفتار می کردند ، با وجود قحطی و بیماری های واگیر داری چون وبا و دیفتری همه سعی می کردند لقمه نانی را در خانه برای خود و زن و فرزندانشان فراهم کنند . حتی اگر کم بود، حتی اگر زن و مرد خانه مجبور می شدند چند روز چیزی نخورند ، اما مجبور بودند که لقمه نانی را برای سیر کردن شکم بچه ها تهیه کنند .

پسر اول خانواده که بسیار پسر زیبا روی و مهربانی بود ، به دلیل سختی وضع معیشت مجبور شد مانند پدر بر سر زمین کار کند ، در همین حین یکی از اربابان از پسر خوش چهره پدر خوشش آمد و او را در خانه اش به کار گرفته بود ، و این باعث ناراحتی و رنجش پدر شده بود اما چاره ای جز سکوت و صبر نداشت .

مادر در تنها اتاقی که داشتند دار قالی کوچکی علم کرده بود و تصمیم گرفت  حالا که فرزند نوزادی دارد و دیگر مثل قبل نخواهد توانست بیرون خانه به کار مشغول باشد در خانه به کار قالی بافی مشغول شود تا به این طریق بتواند کمک خرج خانه شود . مادر در حالی که به نوزاد و دختر کوچکش در خانه رسیدگی می کرد و کارهای خانه را انجام می داد، هر زمان که وقت می کرد دستی بر قالی می برد و چند رجی می بافت . طرح بسیار زیبا و قشنگی بود در آن زمان طرح خشتی در آن منطقه بیش از پیش رونق داشت آن طرح را در بازار ده در دکان یک فرش فروش دیده بود و طرحش را در ذهنش ثبت کرده بود ،معمولا تمام قالی ها و گلیم ها همین نقش را داشتند و به یاد داشت که جایی که قالی بافی را نیز یاد گرفته بود روی این طرح هم کار کرده بودند و حالا به طور ذهنی آن را روی قالی که تصمیم داشت ببافد ، می بافت . گاهی هم به دلخواه خودش طرحی را شروع به بافتن می کرد و بعد از اتمام کار از آن به عنوان زیر انداز در خانه استفاده می کرد برای این زیر انداز ها سعی می کرد از نخ سبک تر و ارزان تری استفاده کند . تا در این بین خانه را جایی گرم تر و نرم تر کند .

در سر داشت تا طرح جدیدی را ببافد ولی می دانست که این طرح حداقل شش ماه طول خواهد کشید تا تمام شود اما سعی می کرد در هر فراغتی برای کار روی دار قالی استفاده کند . حتی گاهی شبها بعد از خوابیدن فرزندانش و ساکت شدن فضای خانه در حالی که همسرش کنارش نشسته بود زیر نور کم سوی چراغ ، در حالی که با هم از آرزوها و سرنوشت بچه ها می گفتند قالی را رج به رج می بافت . تقریبا این روال شبانه آنها بود .. و خیلی از همنشینی در کنار هم لذت می بردند .

سالها از پی هم می گذشتند و دختر خانواده بزرگ تر شده بود و حالا می توانست مانند مادر در خانه به امور خانه کمک کند ، ولی پدر قدری نحیف تر و ضعیف تر شده بود و نمی توانست مثل قبل بر روی زمین کشاورزی کار کند و یا حتی به کار خشت زنی مشغول باشد ، هر چند حسین سعی می کرد در کنار پدر به او کمک  و همراهی کند .

باری دیگر ایران دچار قحطی سختی شد و همراه شدن این قحطی با بیماری وبا این سختی را در شهر های بزرگ و کوچک با هجمه ای از مرگ و میر روبه رو کرد ، در این میان چند وقتی بود که پدر بیمار شده بود و در خانه استراحت می کرد تا از چنگال این بیماری منحوس خلاصی یابد . از دست طبیب هم دیگر کاری ساخته نبود ، حتی  رسیدگی ها و مراقبت های دلسوزانه و شبانه روزی مادر هم حال پدر را رو به  بهبود نبرد ، حالا که برادر کمتر در خانه بود و بیشتر در کنار ارباب زندگی سختش را سپری می کرد ، مرد خانه حسین بود ، او خیلی زود مجبور شد که این وظیفه و مسئولیت را به عهده بگیرد اما چاره ای نداشت . حالا او تنها امید مادر و خواهر بود .

در کمتر از یک ماه پدر چشم از جهان فرو بست . و حالا باید آن مرد مهربان و صبور و سخت کوش را برای همیشه به آغوش سرد خاک می سپردن و این کار بسیار تلخ و سخت بود .

با کمک برادر خشت‌های گِلی را آماده و مزار پدر را با دستانشان آراستند لحظات بسیار سختی بود . جدایی همیشگی از پدر ،‌ نبود همیشگی پدر،‌ حسین بعد از مرگ پدر جای خالی او را بیش از پیش احساس می‌کرد و بسیار دلتنگ پدر بود ،‌ اینکه دیگر پدری نبود ، اینکه محبت پدری نبود و مهمتر از همه دست نوازش گر و حمایتگر پدر از سر او و خانواده کم شده بود و این بسیار او را غمگین می‌کرد . اما چاره ای نداشت . هیچ دوست نداشت مادر متوجه غم عظیم او شود برای همین سعی کرد دلتنگی و ناراحتی اش را از مادر پنهان کند .

حال با نبود پدر بار سنگین زندگی بر دوش خمیده مادر افتاده بود . مادری که بر خلاف سنش زیر بار مسئولیت زندگی و نگهداری بچه ها زود پیر شده بود .

تا قبل از این اتفاق مادر شاید چند ماهی دست به قالی بافی نمی برد ، اما حالا با نبود پدر تنها راه امرار معاش  خانواده و آنچه از دست مادر بر می آمد ، قالی بافی بود ، برای همین سعی کرد مجدد تمام تلاشش را بکند و یک قالی ببافد . ولی حالا باید یک قالی بزرگ تر می بافت تا بتواند از پس این زندگی و سیر کردن شکم خود و فرزندانش برآید . هر چند می دانست قالی بزرگ تر مسلزم مدت زمان بیشتر خواهد بود . می بایست لوازمی را برای بافتن قالی تهیه می کرد تا بتواند کارش را شروع کند .

حسین که تازه ۱۰ ساله شده بود دوران سختی را می گذراند وخود را برای روزهای سخت آینده نه چندان دور مهیا می کرد .

دورانی که دیگر نمی توانست رنج کشیدن مادر را تاب بیاورد .

بعد از گذشت بیش از سه ماه کار بافتن قالی که مادر از سر گرفته بود تمام شد .

حسین روزی را به یاد می آورد که چادر مادر در دستش بود  تا با هم برای فروش قالی بافته شده به بازار بروند.

شب گذشته مادر بافت قالی زیبا را تمام کرده بود و خوشحال بود که کار قالی به سرانجام رسیده و با فروش آن …

با خودش فکر می‌کرد شاید بتوانند چند روزی را با این پول به خوشی سپری کنند و تصور شنیدن صدای خنده فاطمه و حسین در خانه او را به وجد می آورد … و باز به این فکر می کرد شاید هم بتواند با آن پول ،گندم بخرد تا نان بپزد چون چند روزی است که بچه ها نان نخوردند و… . مادر افکار زیادی را در ذهن مرور می کرد . انگار مادر با آن پول به یک باره می خواست تمام آرزوهای خود را برآورده کند و برای یک مادر هیچ چیز بالاتر از راضی بودن فرزندانش نیست و در آن زمانه خوردن یک لقمه نان گرم برای بچه ها راضی کننده بود و خنده بر روی لبانشان می نشاند .

زمانه ای که با تمام سختی ها می گذشت ، زمانه ای که خیلی از بچه های قد و نیم قد به دلیل نبود بهداشت و نبود آب سالم و غذای سالم و وجود بیماری های مسری می مردند و مادران سوگوار از غم فراق فرزندان تا مرز دق کردن می رفتند .

بعد از مرگ پدر ، مادر دیگر توان تحمل این همه غم و غصه را نداشت و برای زنده نگهداشتن فرزندانش از تمام توان جسمی اش استفاده می کرد . مادر به این فکر بود که قالی بعدی را خیلی زود شروع کند تا کم کم بتواند مانع رفتن پسرش به خانه اربابی برای کار شود . چون وجود پسر بزرگ تر در خانه بیش از پیش احساس می شد و مادر به کمک های او نیاز داشت .

حسین  مادر را  برای فروش قالی تا بازار همراهی کرد .‌

هر لحظه که به دکان های بازار نزدیک و نزدیک تر می‌شدند مادر احساس بهتری داشت هنوز چادر مادر در دست حسین بود و حسین شاهد چهره شاد مادر بود و از این بابت بسیار خوشحال بود برای اولین بار بعد از فوت پدر خنده مادرش را می دید ، حالا او احساس خوشبختی می کرد زمانی که با مادر چشم در چشم شدند او هم به روی مادر لبخندی زد .

به اولین دکان رسیدند ، مادر با شوری وصف ناپذیر قالی را روی میز گذاشت و به صاحب دکان گفت حاجی این را چند می خری .. صاحب دکان نگاهی به قالی انداخت و رو به مادر کرد .. قالی که تمام دارایی ما بود .. دوباره نگاهی به قالی انداخت و دستی روی آن کشید ، گفت ارزشی نداره این چه طرحی است ، این روزها این طرح ها خریدار ندارد . میخوای بزار باشه ببینم کسی میخره یا نه .. مادر که در خیالاتش برای امشب لقمه نانی گرم در سفره می گذاشت ،  با ناراحتی و عصبانیت قالی را جمع کرد و زیر بغل زد ،گفت نه خیر ، چه فکر کردی کلی زحمت کشیدم ..

مادر راست می گفت بیش تر از چهار ماه بود که مادر قالی را بافته بود .. مادر با سرعت از دکان خارج شد .. دکان بعدی و دکان بعدی و دکان بعدی … مادر نا امید شده بود .

انگار واقعا این قالی ارزشی نداشت هر کس چیزی می گفت ، یکی می گفت طرحش خریدار ندارد یکی می گفت جفتی بافی اش کم است و دیگری چیزی دیگر ، مادر نمی دانست چه کار کند.

مادر خیلی ناراحت بود. چهره مادر دیگر به شادمانی چند ساعت قبل نبود. غمگین و عصبی و ناراحت ، اگر حسین همراهش نبود حتما گریه می کرد ، البته حسین اشکی در گوشه چشم مادر را به چشم دید ، اما انگار تا قبل از اینکه از چشمان مادر  بر روی گونه های آفتاب خورده اش بغلطد آن را به خانه چشمانش برگرداند .

نزدیک غروب بود و مادر هیچ راهی نداشت، چون در خیال خود داشت گندم را آرد می‌کرد تا نانی داغ بپزد و با شادی بچه هایش را صدا بزند حسین ، فاطمه  مادر بیاین نون پختم ، با هم بخوریم ..

مادر تصمیم گرفت قالی را به خانه یکی از اقوام ببرد و در ازای آن مقداری گندم بگیرد ..

دنیا بر سر حسین آوار شد سختی‌های زمانه و نبود پدر یک طرف و نگاه و چهره ناراحت مادر یک طرف . طاقت دیدن چهره ناراحت مادر را نداشت .. ای کاش ساعت‌ها به عقب بر میگشت و باز شاهد چهره شاد مادر بود.

باید کاری می‌کرد .. هر چند ده سال بیشتر نداشت اما به اندازه یک مرد درک می‌کرد که مادر در این مدت چه زحماتی را متقبل شده است و حالا دیگر نمی توانست همچنان شاهد سختی و رنج کشیدن مادر باشد ، گویا این پسر زیر بار تمام این سختی ها همراه مادر داشت له می شد .

گوشه چادر مادر را بی خداحافظی به امید ایامی بهتر رها کرد ، مادر که همچنان در افکارش غرق بود متوجه جدا شدن دست پسر از بین دستانش نشد ، پسر به سمت جاده رفت ..

در آن زمان از این جاده کامیون گذر می‌کرد و معمولا مردان ، شهر و دیار خود را رها می کردند و سوار این کامیون ها به امید امرار معاش به شهرهای دیگر می رفتند .

حسین تصمیم گرفت آن شب همراه مردان ده برای امرار معاش خانواده سوار کامیون ها به طرف شهر رهسپار شود .  اما او نمی دانست در این میان به چه مقصدی خواهد رسید و چه سرنوشتی در انتظار اوست . اما در پس ذهنش به امید روزی بود که بتواند زمانی برگردد و دوباره لبخند و شادمانی را در چهره مادر و خواهرش ببیند و در کنار هم بتوانند زندگی بهتری داشته باشند . و دست پر به خانه بر گردد ..

به سرعت خود را کنار جاده رساند و با زحمت با جثه کوچک ، خود را به بالای کامیون کشید .. در کنار او مردانی  بر کف کامیون نشسته و دراز بودند .. اشک از دیدگانش سرآزیر شده بود خیلی سخت بود احساس می کرد  باید این کار را بکند اما با احساس جدایی مادرش با دلتنگی از خواهرش چه باید می کرد او سعی داشت با ترک زادگاهش شرایط زندگی خانواده را بهتر بکند ..

کم کم هوا تاریک تاریک تر می شد .. مادر غمگین در ده  که چندان هم بزرگ نبود سراغ حسین را  از همه اهالی گرفت اما غافل از اینکه او فرسنگ ها از آنجا به امید زندگی بهتر ترک زادگاه کرده است.

لحظات سختی را می گذراند جاری شدن اشک از چشمان او گواه این سختی بودند ..

یکی از اهالی در حالی که مرا در حال سوار شدن به کامیون دیده بود مادر را خبر دار کرد و مادر دلشکسته و غمگین  به امید بازگردادن من خود را به لب جاده رساند اما من دیگر اثری از کامیون و حسین نبود  .. حسین رفته بود  .. برای همیشه ..

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.