امید

همین که در را باز کرد با صحنه جالبی روبه رو شد .. همه دوستاش اونجا بودن و به محض ورودش همه شروع کردن به دست زدن اصلا فکرشم نمی کرد که اونها تو اون لحظه اونجا باشن .. خیلی خوشحال شد .. پرسید شما ها از کجا می دونستین .. چه طور فهمیدید ..

همه به سمتش آمدن و بهش تبریک گفتن .. این آخرین مرحله شیمی درمانی ش بود که خدا را شکر بعد از سالها بالاخره داشت جواب می داد .. همه ای اینکه دوباره اون و می دیدن خوشحال بودن و جلو اومدن و او را در آغوش کشدین و براش آرزوی سلامتی کامل کردن

این انگیزه و امید به همه شون انرژی می داد اما گاهی می شد که اطرافیان و دوستانش به کل از همه چیز نا امید می شدن و تنها اون بود که به همه امید می داد و می گفت باز هم جلو برید هنوز فرصت هست هنوز می شه ..

همه دوسش داشتن این جمع تنها دوستانی بودن که فقط در طول بیماریش پیدا کرده بود .. اونها از همکاران و بیماران و دوستان دانشگاهیش بودن ..

مادرش بغلش کرد و گفت تنها امید من برای زندگی امید توئه پسرم .. امیدوارم خدا هیچ وقت امیدت و نا امید نکنه

بعد از چند ساعت همه برای انکه او بیشتر استراحت کنه از خانه شان رفتن .. به اتاقش رفت و کمی دراز کشید .. در خلوت خودش فکر می کرد .. برای آینده خیلی برنامه داشت اما خسته بود خسته .. ولی به هر حال باید پیش می رفت چشم امید خیلی ها به او بود .. اما احساس می کرد نیاز به استراحت داره .. بعد از یک ساعت مادرش به بالینش آمد اما با بدن بی جان او مواجه شد بله در کمال ناباوری او با تمام امید ها و نا امیدی ها و تلاش ها و انرژی هاش دیگر نبود ..

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.