تصادف

آهسته و آرام کنار خیابان قدم زنان از پیاده رو حرکت می کرد .. نگاهش به سنگ فرش پیاده رو بود و در ذهنش کلمات و افکارش مرور می کرد ..

چند وقتی بود که اونجور دوست داشت شرایط براش سپری نمیشد .. همش به بن بست می خورد همش یک جای کارش خراب می شد همش ی چیزی اتفاق نمی افتاد

هر چه برنامه ریزی می کرد و تلاش می کرد کارهایش موفقیت آمیز تمام و کمال تمام نمی شد و از این بابت بسیار حالش بد بود

دیگر مثل سالهای پیش برای شروع کاری برای ادامه کاری پیش قدم و داوطلب نمی شد و از این بابت خیلی ناراحت و غمگین بود ..

اعتماد به نفسش خیلی پایین آمده بود به حدی که حتی در محیط های دوستانه هم نمی تواند جمله درست و درمانی بگه و یا حتی نظرش را بگه .. حتی اگر هم شجاعت به خرج می داد و می گفت اون جوری که دلش می خواست نمی تونست مطرحش کنه ..

گیج شده بود .. سردرگم بود .. کلافه بود .. نمی دونست اصلا باید چه کند .. کجا باید برود از چه کسی کمک بخواد

حواسش نبود و در عبور از خیابان با یک ماشین تصادف کرده جمعی دورش حلقه زدن و همه می خواستن کمک کنند .. سریع با اورژانس تماس گرفته شد .. آمبولانس آمد و او را سریع به بیمارستان بردن ..

بعد از چند ماه چشم باز کرد .. من کجام؟ .. عزیزم به هوش اومد … به هوش اومد .. خدایا متشکرم متشکرم

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.