خورد زمین وقتی از جاش بلند شد همه داشتن بهش می خندیدن ..
خیلی ناراحت شد اما نمی خواست ناراحتی ش را کسی متوجه بشه .. برای همین شروع کرد با صدای بلند خندیدن و خودش را تکان دادن .. خنده های از سر ناراحتی و دلتنگی و درد با هم قاطی شده بود .. و درد ،درد دست و پاش ،درد خنده های اطرافیانش .. به هر حال خودش را ی جوری جمع و جور کرد و تصمیم گرفت تا جایی که بتونه دیگه اونجا نیاد
رفت و رفت
سالها از این واقعه می گذشت تا خودش را پیدا کرد تا این درد هاو رنج را به راحتی و آسایش و خوشی تبدیل کرد ..
احساس آرامش تمام وجودش را گرفته بود .. فرزندش به سمت ش آمد مامان چی شده .. به من می خندی ..
نه عزیزم یاد یک خاطره ای از بچگیم افتادم و دیدم الان این اتفاق چه قدر برام جالب بوده و باعث شده به موفقیت برسم ..
من ی جا زمین خوردم اما جوری خودم را همه جوره از زمین بلند کردم که حالا لذت ش سراسر وجود و زندگیم را پر کرده و از این بابت خیلی خوشحالی
می دونی دخترم یک موقع هایی یه لحظه هایی توی زندگی باعث میشن آدم بزرگ بشه زود بزرگ بشه و برای خودش آرزوهای خیلی بزرگ بکنه تا دیگه اون لحظه ها و اون زمین خوردن ها اتفاق نیافته ..
خدا را شکر من هم همین آرزو را کردم و خیلی خیلی تلاش کردم و با پشتکار سعی کردم به آرزوم برسم ..
آخرین دیدگاهها