من در اداره ای که حالا دوستش ندارم

در تلاشم سالهای باقی مانده از کار اجباریم را در کمال آرامش بگذرانم اما نمی شود
می دانید چرا ؟
چون هر بار که به گذشته و کارها و فعالیت هایی که انجام دادم می اندیشم و آن کارها و فعالیت ها را با دیگران مقایسه می کنم که شاید درصد کمی از آن را اکنون انجام می دهند و حالا شده اند گل سرسبد محل کارم بسیار ناراحت می شوم و ..
و وای من نمی دانید چه حس بدی است ..
من زمانی مانند یک مورچه کارگر کار می کردم اما قبول دارم که با توقع اینکه مثلا یک تشکر زبانی و یا به امید آینده ای که تغییر وضعیت بدهم کار کردم ، هر جا اگر گفتند فلان کار را بلدی گفتم بله و در نهایت دقت و سرعت ، سرعت که میگم سرعت ها .. انجام دادم و حالا به جایی رسیده که در دیداری که با مسئول رده بالای سازمانی مجموعه مون داشتم گفتند خانم می خواهی بروی برو به امان خدا ، برو جایی که مدیر شوی .. و من با دهانی باز و چشمانی مات زده به او گفتم آقای محترم من عقده مدیر شدن ندارم که تنها می خواهم به نتیجه و ثمره یک عمر کار با وجدانی که انجام داده ام را ببینم خوب می گویی نمی شود باشه به چشم اصلا من چرا به این پست های سازمانی دل خوش کرده ام ..
آهان یادم افتاد چرا چون خودم را با تمام کسانی که همسال من و یا حتی سابقه کاری کمتر از من دارند و الان یکی پس از دیگری به مدارج بالای سازمانی می رسند و به پست و منصبی منصوب می شوند مقایسه می کنم و می بینم مانند فیلم دست های خالی دستم خالی است از تمام داشته هایی که می توانستم داشته باشم و حالا ندارم .. حالا به هر دلیلی در صورتی که جایی که من مشغول به خدمت هستم بخشی بود که برای گرفتن ترفیع و پیشرفت شغلی بسیار بهینه و عالی بود . هیچ نیازی به زیرآب زدن و یا حرف زدن پشت سر همکاران مرد و زن نداشتم و خیلی راحت می شد با نشان دادن توانایی ها و استعدادهایی که داشتم و حتی کسب مدرک تحصیلی دانشگاهی به آنچه آرزویش را از روز اول داشتم کسب کنم ..
زمانی که من تنها ۱۸ سال داشتم در این سازمان مشغول به خدمت شدم و در طول یک سال که کارهای تایپی یک مدیر سازمانی را انجام می دادم و به نحوی ارسال مراسلات نامه ها را هم به عهده داشتم توانستم با نشان دادن توانایی هایم به مدیریت دیگری با عنوان مسئول دفتر به خدمت ادامه دهم ، و هر با بعد از آن سال با مشکلاتی که از سوی مدیر وقت ایجاد می شد تقاضای جابه جایی می دادم هر بار با عناوین مختلف مثلا با تعیین جایگزین (اونهم چی خودم برم بگردم و اون بنده خدا را پیدا کنم تا بیاد سر جای من بشینه و من از اون مدیریت خلاص بشم ) بود و هر بار به بهانه جایگزین من از تصمیم مجبور می شدم که دست بردارم . و این قدر این روزها و این تصمیم ها ادامه داشت که بیست سال مثل برق و باد گذشت .
ای کاش زودتر و خیلی جسورانه تر این کار را می کردم اصلا می توانستم کل سازمان را رها کنم ، اما خدایش به خاطر مزایایی که به من تعلق می گرفت هر بار رفتن و رخت بستن از آن سازمان برایم دشوار می نمود ..
تا امروز که احساس می کنم ای کاش نه اینکه از این سازمان بروم اما شاید بتوانم در بخش ها و قسمت های دیگر این سازمان خودم را یک جوری جا بدهم و از آن مدیریت خلاص شوم .
شاید دلایل من کافی نباشد اما دیگر دلم سیاه شده و آن مدیریت را دوست ندارم به قولی عطایش را به لقایش بخشیده ام و هر روز می بینم این خواسته من عمیق تر میشود هر چند هر بار باز پشیمان می شوم و به خودم می گویم بی خیال یک چند صباح دیگری هم صبر کن و با ۲۵ سال سابقه خودت را بازنشسته کن و برو تو خاک این مدیریت را خورده ای ناراحت نباش . اشکال ندارد چه بدی دارد تازه حالا که توانستی بالاخره بعد از ۱۹ سال به پست سازمانی کارشناسی دست پیدا کنی می خواهی لگد بزنی زیر همه چیز و بروی ، شاید تا چند ماه آینده مدیرمان بازنشسته شود و از این سازمان برود شاید با ورود مدیر بعدی اوضاع و احوال ما گونه ای دیگر شود .
به هر حال می دانید هر بار با این افکار چرند و پرند تمام آن آرزوها و آمال هایی را که برایم مثل یک قلعه می سازم خراب می شود و باز چند ماهی را با هر بدبختی و افکار روان پریش هست سر می کنم و باز با وقوع یک اتفاق در مدیریتمان به فکر جابه جایی می افتم .
اصلا وضعیت اسفناک و خنده داری شده است ..
هم می خوام بروم و هم دلم نمی آید که بروم . هم می خواهم کار کنم و به یک فرد قوی تر تبدیل شوم و هم از این کارها و قوی بودن می ترسم و نگران از اینکه از پس این جابه جایی و تطبق دادن یک فردی که حالا بیش از ۳۵ سال دارد کار سختی برایش باشد و این من را هزاران پله به عقب بر می گرداند ..
اما دیگه از این همه شل کن سفت کن ها خسته شده ام احساس می کنم تمام روح و روانم تمام بند بند وجودم به این تغییر و حتی به این سختی کار احتیاج دارند ..
اما می دانید از چه می ترسم از اینکه باز در بخش جدید سازمانی که بروم پشیمان بشم و بگویم وای ای کاش هر جور بود آن خرابشده را تحمل می کردم و به این چاه وارد نمی شدم ..
نمی دونم خیلی وسواسی شدم نمی دونم باید چه کار کنم برم یا نرم ..
گوشتان را جلو بیاورید باورتان می شود یک دستی هم بر فال حافظ بردم جالب است که گفت تغییر خوب است انجامش بده ..
حالا دیگه حرف جناب حافظ راهم نمی شود روی زمین بگذارم
حالا یک بار دیگر سعیم را می کنم تا ببینم چه خواهد شد ..
خدا یا چنین کن سرانجام کار تا تو خشنود باشی ما ستگار

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.