حادثه

خواب بود .. با صدای مهیبی از خواب پرید . تا چند ثانیه ای نمی توانست تصمیم بگیرد که چه کند همین جور مات و مبهوت به اطرافش نگاه کرد .

از جایش بلند شد و به سمت در رفت ، به آشپزخانه نگاهی انداخت هنوز نمی دانست صدا از کجا بود .. به سمت حمام رفت در حمام را باز کرد تا شاید صدایی از پاسیو یا از طبقه بالا که معمولا صدا ی دعواهای زن و شوهری بر پا بود چیزی متوجه شود .

بعد به سمت پنجره رو به حیاط رفت نگاهی به بیرون کرد چیزی ندید به سمت پنجره رو به خیابان رفت نگاهی انداخت .. دید که دو ماشین با هم تصادف کردند.. کم کم اهالی دور ماشین های تصادفی و رانندگانشان جمع شدند ..

راننده جلویی را به سختی به بیرون از ماشین منتقل کردند .. راننده عقبی خودش لنگ لنگان از ماشین پیاده شد و به سمت راننده مصدوم رفت .. با دیدن این صحنه گوشی را برداشت و شماره اورژانس را گرفت و درخواست کمک کرد .. بعد از قطع کردن گوشی از پله ها پایین رفت و به کوچه رفت .. تا بقیه ماجرا را از نزدیک مشاهده کند .

بیچاره راننده جوان ترسیده بود .. پیرمرد ناله می کرد گویا گربه ای جلوی ماشین پریده و نمی خواست به او بزند و ترمز کرده و از پشت راننده جوان به او زده بود .. راننده جوان جلوی پیرمرد نشست و با ناراحتی ازش پرسید پدر جان خیلی درد داری .. می خوای با ماشین خودم برسونیمت معلوم نیست این اورژانس کی برسه یه موقع اتفاقی برات نیافته من شرمنده خانوادت بشم .

پیرمرد با ناله گفت نه پسر جان ..نه فقط کمرم درد می کنه .. نگران نباش انشااله که طوریم نیست جوون . اگر تا چند دقیقه دیگه اورژانس نیومد باشه بریم ..

ماشین ها را کنار کشیدند تا رفت آمد خیابان سد نشود .. اما هر ماشینی که از کنار پیرمرد و پسر جوان رد میشد سرعتش را کم می کرد و نیم نگاهی به آنان می انداخت و بعد به راهش ادامه می داد همین کم کردن سرعت و بررسی ماجرا صفی طولانی را در خیابان به وجود آورده بود.

بالاخره صدای آژیر آمبولانس از دور شنیده شد .. آمبولانس آژیرکشان با چراغ گردان وارد محل حادثه شد و هر لحظه صدا بلند و بلند تر می شد در این زمان همسایگانی هم که از حادثه بی اطلاع بودند مطلع شدند که در خیابان اتفاقی رخ داده و برخی هم جلوی در خانه هاشان ایستاده بودند و داشتند آن دو را که حلقه ای از آدم های رهگذر و همسایه دورشان بودند را نگاه می کردند .

ماشین پیرمرد را کناری پارک کردند و جوان همراه ماشین خودش دنبال آمبولانس حرکت کرد کم کم کوچه از آن حجم ترافیک خالی شد و حالا رفت و آمد و عبور و مررو به حالت قبل برگشته بود ..

مرد به ساختمان برگشت اما نمی دانست بر سر پیرمرد چه آمده و به امید اینکه بیاید و ماشین را با خود ببرد گهگاهی از پنجره به بیرون نگاه می کرد تا شاید بتواند اینگونه از حال و هوای پیرمرد مطلع شود .

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.