در آبی خونه مادربزرگ

داشتم پیاده روی میکردم .. من معمولا برای پیاده روی از ی مسیر تکراری عبور نمیکنم .. دوست دارم کوچه های جدید و ساختمان ها و خونه های تازه ببینم و همه چیز برام تازگی داشته باشه . تو همین روزهای نچندان دور که داشتم از کوچه پس کوچه های جدید و تازه عبور میکردم با دیدن این در رفتم به دوران کودکی .. کودک یی که شاید در طول سال تنها دو سه دفعه این در را البته نه این در ، دری هم رنگ این را که در خونه مادربزرگم بود را میدید … به محض دیدنش یاد قفل در کوبه اش افتادم .. در زدم .. مادربزرگم آمد و در را باز کرد او مرا در آغوش کشید و بعد بوییدن و بوسیدنم پرده جلوی در را کنار زد و وارد دالانی شدیم و بعد حیاط .. حیاطی که توش حوض داشت انتهای حیاط پله های زیرزمینی مخوف بود که تا زمان زنده بودن مادربزرگ جرات رفتن به داخلش را نداشتم و پنجره بزرگ رو به حیاط و آشپزخانه گوشه حیاط .. وارد اتاق شدیم .. وسط اتاق سینی که توش قلیان پدربزرگ بود را دیدم .. رادیو ضبط پاناسونیک پدربزرگ روی تاقچه بود نوارهای مرحوم کافی و چندتا ترانه قدیمی دیگر در کنارش .. قالی های دستباف گوشه اتاق جا خوش کرده بودن .. دیوارهای کاهگلی حیاط وقتی بعداظهر آب میخوردند چه بوی مطبوعی میداد .. درخت انار کنار حوض جلوه نمایی میکرد.. و خیلی چیزهای دیگر خونه مادربزرگ یادم آمدند و رفتند … وای چرا کودکی اینقدر زوووود میگذرد .. کودکی .. کودکی ..

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.